مثل عطر گل
من دهه چهل، پنجاه و شصت را ندیدم. دهه هفتاد خدا روی خوشی به دنیا نشان داد و متولد شدم. امام و انقلاب را هیچ وقت درک نکردم. پس از کی عاشق امام شدم؟ شاید آن روزی که دفتر نقاشیام را باز کردم. عکس امام را که اول کتاب بود آوردم. از رویش نگاه کردم و نقاشیاش را کشیدم. وقتی بردم مدرسه خانم گودرزی باورش نشد من خودم نقاشی را کشیده باشم. بهم گفت بروم پای تخته هم بکشمش. میخواست ببیند واقعا خودم کشیدهام یا نه. از ناباوریاش خوشم آمد. یعنی خیلی شاهکار بوده. از اینکه برای امتحان گفت پای تخته هم بکشم، نه. یعنی حرفم را باور نکرده. با دلی شاد و ضمیری آرام، خرامان خرامان رفتم پای تخته. یک گچ سفید برداشتم. روی همان تختهی سبز تیره که همه تخته سیاه میبینندش امام را نقاشی کردم و وقتی همه دست زدند سربلند رفتم روی صندلیام نشستم. آن زمان هم سن آن نوجوان سیزده ساله که رهبر امام بود، بودم. اما نه. از آن روز نبود.
شاید از هفده سالگیام که کتاب «آینه نظم» را از لابهلای کتابهای مجتبی برداشتم و خواندم، بود. مخصوصا آن جملههایی که نوشته بود، خادمهای حرم ساعت خودشان را با ورود امام به حرم تنظیم میکردند. یا آن جملههایی که میگفت دکتر به امام گفته بود روزی ربع ساعت پیاده روی کند. امام هر روز آن تایم را در حیاط کوچکشان قدم میزدند. دخترشان سینی چای را به حیاط میآورد. امام میگوید: «هنوز 30 ثانیه دیگر مانده» و قدم زدنشان را تا 30 ثانیه دیگر ادامه میدهند. شاید هم از آنجایی که خواندم امام موقع غذا خوردن همیشه یک دستمالی را زیر گلوشان میگذاشتند تا اگر غذا ریخت، لباسشان کثیف نشود. توی دلم گفتم: «وااای امام! چقدر باکلاس غذا میخوردی». شاید هم آن جایی که خواندم امام دست نوهشان را گرفته و به باغچه بردند. اسم هر یک از اعضای خانواده را روی یک گلی گذاشته بودند. حالا اسم گلها را به نوهشان یاد میدادند. «آن گلی که پیر و پژمرده شده من هستم. این گلی که تازه دارد رشد میکند تو هستی». امام اینقدر رمانتیک؟ گمان نمیکنم از خواندن این کتاب و دیگر خاطرات امام، از ایشان خوشم آمده باشد. پس دقیقا کی بود؟ آها، شاید از وقتی که نامهی امام به همسرش را خواندم و قند در دلم آب شد و دست به دعا برداشتم که «اللهم ارزقنا…». ولی عمرا بتوانم سختیهایی که همسر امام کشیدند را تحمل کنم. چه کسی میشود مثل همسر امام؟ باید هم روزی هزار دفعه امام تصدقش میشدند.
ولی نه. اینها نیست. اصلا چه فرقی میکند که من دقیقا از کی عاشق امام شدم! مهم این است که من خیلی وقت است امام را میشناسم. همیشه او را حس میکنم. انگار که همیشه با من است. امام، مثل عطر گل است که تاریخ را رد میکند و به دوردستها میرسد.
#روشنک_بنت_سینا، #دختر_خیابان_انقلاب
98/11/21
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط مريم بختياري سفلي در 1396/11/22 ساعت 01:19:00 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |