«حر»های گمنام انقلاب ...


«حر»های گمنام انقلاب (4)
‼️ وقتی بزن‌بهادر محلّه، سید پابرهنه‌ی جبهه‌ها شد!
? پدر و مادرش که هر دو از سادات خوشنام بودند، حیران مانده‌بودند که این پسر، به چه کسی برده‌است. ته‌تغاری خانه از کودکی، نساز و ناآرام بود و گوشش بدهکار حرف و نصیحت کسی نبود. بزرگ‌تر که شد، هیچ‌کس از دست قلدری‌هایش در آسایش نبود. فکر می‌کرد اگر برق چاقویش را ببینند، به او احترام می‌گذارند. کافی بود از کسی خوشش نیاید، هرطور می‌توانست زهرش را به او می‌ریخت. سید حمید شده‌بود بزن‌بهادر محله قطب‌آباد رفسنجان و حتی لات‌های محله هم از او حساب می‌بردند.

? از مدرسه هم فراری بود و کار را به جایی رساند که بی‌بی، مادرش، از خانه بیرونش کرد. حمید زورش به همه می‌رسید جز بی‌بی. می‌ترسید عاقش کند. به بی‌بی قول داد درس بخواند و تا آنجا به قولش عمل کرد که فوق دیپلم مکانیک گرفت. اما از سرکشی و ناآرامی‌اش چیزی کم نشد. در روزهایی که مبارزات انقلاب به اوج رسیده‌بود، اتفاقی تکان‌دهنده، زندگی سید حمید را زیر و رو کرد. پیکر غرق‌درخون برادرش، سید محمدرضا، را که در حیاط خانه دید، تا مرز جنون رفت. فقط حرف بی‌بی کمی آرامش کرد: «برادرت کشته نشده، شهید شده. شما که عزیزتر از اولاد امام حسین (ع) نیستید. همه شما باید شهید شوید تا اسلام زنده بماند.»

♦️جنگ که شروع شد؛ حالا آقای بزن‌بهادر که ادعای شجاعتش می‌شد، در مقابل همان‌هایی که جرات نزدیک شدن به او را نداشتند، احساس ضعف و کوچکی می‌کرد. اثر دعای بی‌بی بود یا پشیمانی درونی، خدا راه را برایش باز کرد. یک روز یکی ازکامیون‌دارهای شهر که می‌خواست کمک‌های مردمی را به جبهه ببرد، وقتی سید حمید را دید، با کنایه و خنده گفت: پسر! تو بالاخره نمی‌خوای آدم بشی؟ سید به‌جای پرخاش، گفت: چه جوری؟ راننده گفت: بیا با من بریم منطقه. سید حمید هم پیشنهادش را روی هوا زد و راهی جنوب شد.

✅ پایش که به جبهه رسید، دیگر کسی او را در جبهه با کفش ندید! شب‌ها با پای برهنه در بیابان پر از خار و خاشاک راه می‌رفت و با اشک، استغفار می‌کرد. آنقدر از خودش لیاقت نشان داد که به فرماندهی گردان رسید. اسمش فرمانده بود؛ اما پابه‌پای همه نیروها حتی تدارکات هم کار می‌کرد؛ در عملیات خیبر، ترک موتور حاج ابراهیم همت، فرماندهٔ لشکر محمد رسول الله (ص) نشست تا برای هدایت جریان عملیات به منطقه بروند. دقایقی بعد، گلوله مستقیم دشمن، هر دوی آن‌ها را به آرزویشان رساند. گلوله‌ها به پیشانی و پهلوی سید حمید برخورد کرده بودند و سید حمید، با پهلوی زخمی؛ به مادرش زهرا سلام‌الله علیها ملحق شد…
? روایت زندگی و شهادت شهید «سید حمید میرافضلی» از زبان دوستان و همرزمانش

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی

درخواست بد!

پارامتر های درخواست شما نامعتبر است.

اگر این خطایی که شما دریافت کردید به وسیله کلیک کردن روی یک لینک در کنار این سایت به وجود آمده، لطفا آن را به عنوان یک لینک بد به مدیر گزارش نمایید.

برگشت به صفحه اول

Enable debugging to get additional information about this error.