میثم مطیعی ...
دستان مرا بگیر بابا… سردم…
یکبوسه… که از فرارها برگردم
مِهری که دریغ کردی از من، بابا!
از هر کس و ناکسی گدایی کردم
آرام گرفته ام، بیا باباجان
از حال دلم بپرس…ها… باباجان
آن بوسه که خرج من نکردی، آخر
داسی شد و بوسه زد مرا، باباجان
آه از گل سرخ بیگناهی که منم
بر غربت خویشتن، گواهی که منم
بی مهر پدر، هیچ نفهمید از عشق
آن دختر بیپشت و پناهی که منم
سنگی شده بود… ساکت و سرد، پدر
پیغام محبتی نیاورد، پدر
لبخند نداشت، داس در دستش بود
تا کِشتهی خویش را درو کرد پدر
ای حسرت احساس کبودم! بابا!
ای مهر تو خواهش وجودم! بابا!
دیشب یکی آمده سرم را بردهست…
ای کاش هنوز خواب بودم، بابا
از مزرع غم، فتنه درو خواهد کرد
پشت سر هم، فتنه درو خواهد کرد
داس است به دست غرب وحشی، داس است
از خون تو هم فتنه درو خواهد کرد
این درد چه دودمان تلخی دارد
این جوهر خون، زبان تلخی دارد
سوغاتی دستهای بیایمان است
این داس، که داستان تلخی دارد
میلاد_عرفان_پور
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط مريم بختياري سفلي در 1399/04/05 ساعت 09:01:00 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |